کتابخانه اسرار



سلام!smiley

من امیریوسفم.

یه کرم کتاب حرفه ای.

این جا میخوایم کتاب هامونو بشناسیم، انتخابش کنیم یا حتی داستان بنویسیم! خلاصه. هرچیزی که مربوط به کتاب میشه توی این جا وجود داره.

دنبال کتاب میگردی؟ ازم بپرس.

میخوای ببینی کدوم نویسنده قلمش عالیه؟ ازم بپرس.

فیلم های مربوط به کتاب هارو میخوای؟ ازم بپرس.

و یه عالمه چیز دیگه.

راستی یادم رفت بگم. منم مثل همه ی کتابخونا کتاب نوشتم و حتی تا چاپش هم رفتم ولی نشد.sad ولی من کتاب هایی که نوشتم توی همه ژانری هست. مثل ترسناک،فانتزی، و یه عالمه چیز دیگه.

راستی منم کامل نیستم. ازتون اسم کتاب میخوام یا حتی ازتون اسم فیلم می پرسم.

امیدوارم توی این وبلاگ لحظات خوشی پیش هم بگذرونیم و بتونیم همرو به کتاب خوندن وادار کنیم!

 

ممنون ازتون.heart


صدای رعد و برق باری دیگر فضای لندن را پر کرد.

باران به شدت می بارید و بوی خاک نم خورده و بوی باران هوا را پر کرده بود.

هرکس با سرعت به سمت سرپناهی می رفت تا خود را از شر باران خلاص کند. در این بین مردی با جثه بزرگ همان طور که چتر زیبا و صد البته گران قیمت خود را بالای سر گرفته بود و سیگار می کشید به آرامی قدم می زد و از هوا لذت می برد. او با چتر خویش هیچ مشکلی با باران نداشت و مورد توجه مردمان بدون چتر دور و اطراف بود.

_آقا ببخشید میشه از من یه دستمال بخرین؟

 

مرد ایستاد.

به پایین نگاه کرد.

پسری که به زور 10 سالش میشد با نگاهی امید وار و مشتاق به مرد زل زده بود. باران اذیتش نمی کرد گویا مدت های زیادی را در این بارات گذرانده است. سر و رویش خیس از آب و چشمانش امیدوار بود.

_نه.

پسرک به مرد نگاه کرد، برق چشمانش از بین رفت. پسرک می دانست که نباید دیگر اصرار کند ولی دوباره گفت:

_آقا خواهش میکنم. قیمتش خیلی کمه، با خریدنش میتونید به من و خواهرم.

_گفتم نه!

 

رعد و برق زد.

لحظه ای مردم به جای خالی پسرک درمانده نگاه کردند و بعد روی زمین را نگاه کردند.

پسرک روی زمین افتاده بود و دستمال هایش که به سختی تلاش می کرد از آب دورشان کند، اکنون روی زمین افتاده بودند و خیس شده بودند.

_نه.

پسرک بی توجه به خونی که از لب و دماغش جاری بود سعی در جمع کردن دستمال ها کرد ولی فایده ای نداشت، آن ها خیس شده بودند و هیچ خریداری از او این دستمال هارا نمی خرید.

 

مرد نگاهی به پسرک کرد.

_گفتم نه! از جلوی چشمم دور شو.

 

پسرک کاری نکرد فقط با ناراحتی سعی در جمع کردن دستمال ها کرد.

ناگهان اشک در چشمانش جمع شد. مد درحالی که کفش خویش را بر روی انگشت دست پسرک گذاشته بود پوزخندی زد.

و بعد با قهقهه از آنجا دور شد.

 

پسرک به جای خالی مرد نگاه کرد. دیگر از جمع کردن دستمال ها دست کشید.

خود را در پیاده رو جمع کرد و گریست و گریست و گریست.

 

رعد و برق هنوز می زد.


سلام.heart

امروز میخوام یه کتاب معرفی کنم.

یه کتابی که به نطر من شاهکار بزرگیه که تخیل خیلی هارا دوباره فعال کرده.

اون کتاب:

هری پاتره. :صدای تشویق:

 

داستان 

هری پاتر نام مجموعه‌ای هفت‌گانه از رمان های سبک خیال پردازی است که توسط نویسنده انگلیسی،جوآن کتلین رولینگ نوشته شده‌است.  از آنجا که اولین رمان در تاریخ ۳۰ ژوئن ۱۹۹۷ با عنوان هری پاتر و سنگ جادو منتشر شد، کتاب محبوبیت بسیار زیاد، تحسین فراوان و موفقیت تجاری را در جهان کسب کرد.تا ژوئن ۲۰۱۱، کتاب ها درحدود ۴۵۰میلیون نسخه فروش داشته و به ۶۷ زبان دنیا ترجمه شده است. و چهار کتاب پایانی این مجموعه به طور متوالی رکورد فروش سریعترین کتاب های جهان را دارد.هری پاتر یک مجموعه با چندین ژانر، ازجمله فانتزی، گذرعمر(با عناصری از رمزآلود، هیجان انگیز، ماجراجویی، و عاشقانه )، که دارای بسیاری از معانی فرهنگی و این ارجاعات می باشد.با این حال براساس گفته رولینگ، موضوع اصلی داستان مرگ است.داستان پیرامون کودک یتیم یازده ساله ای به نام هری پاتر که یک جادوگر است می باشد. که در دنیای معمولی در کنار مشنگها (غیرجادوگران) زندگی می کند.توانایی او ذاتی است و کودکانی مانند او برای آموزش لازم برای موفقیت در دنیای جادوگری به مدرسه ای دعوت می شوند. هری به عنوان دانش آموز وارد مدرسه سحر و جادوگری هاگوارتز می شود و اتفاقات داستان از آنجا شروع میشود. هری تا دوران رشد بلوغ در آنجا پرورش می یابد و راه غلبه بر مشکلاتی مواجه میشود مانند: جادوگری، روابط اجتماعی و عاطفی، چالش های نوجوان عادی مانند دوستی و امتحانات و از همه مهمتر آماده سازی برای تقابل با مشکلاتی که پیش رویش است.هر کتاب وقایع زندگی هری را در یک سال می باشد که مابین سال های ۱۹۹۱ تا ۱۹۹۸ را روایت می کند.خلاصه ساختار کلی داستان بدین‌گونه‌است که هری پاتر پسر یک مادر و پدر جادوگر است که آن دو هنگام یک سالگی او توسط لرد ولدمورت خبیث کشته شده‌اند. اما او به دلیله انکه مادرش درمقابل نفرین ایستاد در برابر نفرین مرگبار ولدمورت زنده می‌ماند و این نفرین فقط اثری صاعقه مانند بر پیشانیش به جا می‌گذارد. هری و شوهر خاله‌اش که هیچ کدام جادوگر نیستند و در اصطلاح مشنگ (Muggle) نامیده می‌شوند، بزرگ می‌شود و از گذشته خودش اطلاعی ندارد تا این که در سن یازده سالگی وقتی نامه پذیرش از مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگواتز را دریافت می‌کند متوجه می‌شود که دنیای دیگری در همین دنیای عادی ما وجود دارد که او در آنجا بسیار مشهور است. هر کدام از کتابهای هری پاتر در واقع به ماجراهای یک سال او در دنیای جادوگری و مدرسه محبوبش می‌پردازد. او در آن مدرسه دوستان خوبی مثل رون ویزلی و هرمیون گرنجر پیدا می‌کند و همچنین در طی کتابها بیشتر از گذشته خودش آشنا می‌شود و همواره مورد لطف و حمایت مدیر مدرسه دامبلدور قرار می‌گیرد. بر اساس یک پیشگویی یا او باید وُلدمورت» را از بین ببرد یا ولدمورت» باید او را از پیش رو بردارد و هیچکدام با وجود دیگری قادر به زندگی نخواهند بود و سیر صعودی داستان هم بر همین اساس است و هر دو شخصیت به دنبال از بین بردن یکدیگرند. کمپانی برادران وارنر فیلم‌های سینمایی هفت جلد از این مجموعه را تولید نموده‌است که در آن‌ها نقش هری پاتر را دنیل ردکلیف بازی می‌کند. هری پاتر و یادگاران مرگ-قسمت دوم که هشتمین و آخرین فیلم این سری است، در ۲۴ تیرماه سال ۱۳۹۰ اکران شد.در ایران مجموعه هری پاتر با ترجمه خانم ویدا اسلامیه، که مترجم رسمی تایید شده از طرف خانم رولینگ می‌باشد و توسط انتشارات کتابسرای تندیس منتشر شده‌است.

 

امیدوارم با این پست حداقل یه نفر پاترهد شه(پاترهد:عاشق هری پاتر)

اینم لینک دانلود کتاب های خانم رولینگ:

هری پاتر و سنگ جادو

هری پاتر و تالار اسرار

هری پاتر و زندانی آزکابان

هری پاتر و جام آتش

1

هری پاتر و جام آتش

2

هری پاتر و محفل ققنوس

1

هری پاتر و محفل ققنوس2

هری پاتر و محفل ققنوس

3

هری پاتر و شاهزاده دورگه

1

هری پاتر و شاهزاده دورگه2

هری پاتر و یادگاران مرگ

1

هری پاتر و یادگاران مرگ 2

 

هوفف همینا بود. اگه خواستید کتاب های فرعی هری پاتر هم اینجا قرار بگیره حتما تو نظرا بنویسید.

حالا سوال های من:

هری پاترو یشناسی؟

کتابشو خوندی یا فیلماشو فقط دیدی یا هردو؟

تاحالا کسیو پاترهد کردی؟

وسایل جانبیشو چی؟ داریش؟

حتما تو نظرت واسم  جواب بدین.

مرسیheart


خیلی موضوع جالبیه. و خیلی منو به تفکر وا می داره. برام عجیبه. یه وقتی برای فکر کردن دربارش گذاشتم تا این که فهمیدم که مثل نوشتن کتاب توسط خودمه. تا نیام پای کیبورد هیچی تو ذهنم نمی یاد. پس هرچی دارم می نویسم الان از ذهن خودمه.

من توی 34 سالگی، هوووممم. یه چیزی از من بدونین. من از آدمای خشک متنفرم. جدا متنفرم. وقتی هم خودم ناراحت میشم و خشک و بی تفاوت میشم، از خودم هم متنفر می شم.

پس اولین چیزی که میخوام توی 34 سالگی باشم،یه مرد خوشحال و شاد هستش که هیچ وقت باعث ناراحتی کسی نمیشه. شغل هم. امیدوارم یه نویسنده بشم که چند تا از کتاب هاش چاپ شده و دوست دارم(واقعا دوست دارم.)با پولی که از نویسندگی به دست آوردم به خیریه کمک کنم. دوست دارم نویسنده ای که باعث شده کتابخون بشم رو ببینم و محکم بغلش کنم.منظورم مگان مک دونالنده، نویسنده کتاب جودی دمدمی، کتابش بچه گونس ولی برای من بچه یه پله ی بزرگ بود. بی خیال، توی اون سن وسال خیلی دوست دارم تشکیل زندگی داده باشم و بچه داشته باشم. من خیلی بچه دوست دارم. و دوست دارم یکیشون بهم بگه:بابا

خیلی دوست دارم یه حیوون خونگی داشته باشم، مثل گربه ولی حیف که به گربه حساسیت دارم. نمیدونم چی بگیرم ولی حتما یه حیوون خونگی می گیرم و ازش آرامش می گیرم.

هر نویسنده ای یه شغل دوم داره. من دوست دارم وکیل باشم. و براش تلاش می کنم تا بهش برسم. آخه من خیلی سمج هستم .توی هرکاری!

من وکیل دوست داره که یه کتاب فروشی داشته باشه.من توی کتابفروشی از بوی کتاب مست میشم. واقعا دوست دارم و لذت می برم یکی میاد با شوق و ذوق کتاب میخره.

شاید من آینده الان داره این مطلبو میخونه. شاید من این وبلاگو ول کرده باشم و خودم در آینده داره اینو میخونه و لذت می بره. پیام من به خود 34 ساله ام اینه: من  رو سربلند کن. همین،فقط همین. هیچ کس نمیدونه توی آینده چه اتفاقی براش میوفته ولی من امیدوارم برای خودم و همه ی کسایی که دنبال آرزوشون هستن و دارن این مطلبو میخونن اتفاقای خوب بیوفته.

اینا آرزو های زیادی هستن ولی هر چی باشن آرزو های منن. چه در آینده محقق بشن چه نه من براشون تلاش می کنم.

 

راستی ممنونم از

ایشون

و دعوت می کنم از

شیفته برای این چالش.

راستی شما چه حیوون خونگی پیشنهاد می کنید؟

 


بیییی

سلام!!

این یه کتاب فوق العاده خفنه! عالیه!

شاید خیلی از شما بشناسید چه کتابیه ولی شایدم یکی حوصلش سر رفته و دنبال یه کتابه تا بخونه و لذت ببره:

پرسی جکسون

عااممم. این یه کتاب شبیه هری پاتره. یکی که فکر می کنه عادیه، مشکلاتی داره و . یهو می بینه زندگیش از این رو به اون رو میشه!

ولی هری جادوگر بود، این یه نیمه خداست!

نیمه خدا کیه؟

منظور اساطیر یونان هستن که به خدا معروف هستن. اینا هر دفعه میرن پیش فانی ها(انسان ها) و عاشقشون میشن و حاصل عشق اونا یه نیمه خداعه،کسی که فانیه ولی قدرت یه خدا رو داره!

مثلا یکی که والدینش مامانش و زئوس باشن یه فانیه ولی قدرت باباش رو هم تا حدودی داره!

ولی این قدرت ها بدون تاوان به دست نمیاد! این بدبخت هارو همیشه خدا یه هیولا دنبال می کنه تا بخوردشون!پس باید به یه کمپ برن به نام کمپ دورگه تا یاد بگیرن از خودشون دفاع کنن.

این کتاب فوق العادست و ریک  ریودان توانایی عالی توی نوشتن فانتزی داره و قلمش عالیه!

تازه میتونین از هرجا که دلتون خواست هم دانلود کنین. رایگانه!

فقط برای قسمت اولش باید بنویسید:دانلود کتاب پرسی جکسون و آذرخش!

وتموم بخونین و ازش لذت ببرین!

و حالا سوالات:

این کتابو خونده بود؟

بهترین کتابی که خوندی چیه؟

 

لطفا لطفا لطفا لطفا لطفا لطفا نظر بدید! این باعث میشه من بیشتر در این بلاگ بنویسم و بیش تر شما رو با کتاب آشنا کنم و بیشتر سطح کتاب خونی ایران بالا بره و برای کشورمون افتخار آفرینی کنیم!(ببین یه نظر باعث میشه ایران به سربلندی برسه!)(الان اگه نظر ندی عذاب وجدان میگیری.)wink

پس نظر بده!


جالبه. خیلی جالبه.و همین طور عجیب ولی تکراریه.

دیشب، مثل تموم شب های زندگیم بود، با این تفاوت که دیشب، وقتی روی صندلی نشسته بودم و به گل و گیاها نگاه می کردم، ایده نوشتن یه کتاب به ذهنم رسید. شگفت زده نشدم. اصلا.

این همیشه برام اتفاق میوفته. همیشه، از وقتی 7 سالم بود و اولین کتابم رو که یه چیز کپی شده از کتاب جودی دمدمی توی سررسید نوشتم تا الان. و همیشه میدونم سرانجام این ایده چی میشه.

سطل آشغال.

فرقی نداره. فیزیکی باشه، توی لپتاپم باشه، هیچ فرقی نداره . همشون میرن توی سطل آشغال ذهنم.هرچی به مغزم میگم ولش کن، انقدر فکر نکن، نمیخواد ادامشو خیال پردازی کنی، هردو میدونیم که آخرش هیشکی این کتابو نمیخونه. و میره توی سطل آشغال.

ولی ذهنم، مثل خودم لجبازه، سرکشه. دوباره خیال پردازی میکنه، دوباره و دوباره و دوباره. با این که میدونم هیشکی به جز خودم این چیزایی که نوشتم رو نمیخونه ولی بین خودمون باشه، من ازش لذت می برم. با این که میدونم بعدا باید رهاش کنم لذت می برم. شاید این منو با بقیه متمایز کرده شاید، شاید اینه دیگران بهش میگن قوه تخیل

منم مثل بقیه بچه ها توی کودکی قوه تخیل داشتم.خدا میدونه چند بار شهرم رو از تاریکی نجات دادم. چند بار یه جاسوس کارکشته بودم. چند بار به چوبدستی که قبلا درست کردم ورد گفتم. این طبیعیه. ولی دیگران بزرگ که میشن این ها از ذهنشون میره. ولی من نه، تخیل تو ذهنم مونده و هر روز به جای این که ضعیف تر بشه قوی تر بشه. پسر های نوجوون سن من تو فکر ایکس باکس و اینان ولی من (با اینکه ایکس باکس بازی می کنم ولی کم.) مثل قدیما یه گوشه میشینم و میرم توی دنیای درون ذهنم: جایی که میتونم با شازده کوچولو حرف بزنم. یکی از مرگخوار های لرد سیاه باشم،به مایکل یا پرسی توی ماموریت هاشون کمک کنم و خیلی چیز های دیگه.

ولی این یه ترسه، شاید بزرگ که شدم. نتونم واقعیت رو از خیال تشخیص بدم. شاید تا ابد توی ذهنم گیر بیفتم. شاید باید به جای این که بترسم خوشجال شم.

میدونم که فقط من نیستم، همه کسایی که ذره ای به فانتزی عشق نشون دادن، اونا هم تخیل دارن. تخیل فوق العادست.

هر شب که میخوابم به سامیار و اشکان فکر میکنم، به پسر های خودم توی دنیای فانتزی. منظورم کتابیه که نوشتم و یه نسخه ازش تو کتابخونه ام دارم. اونا ساخته ذهنم هستن. ولی شجاع ترین آدم هایی هستن که دیدم، اونا به جنگ فرشته آتش رفتن . بی خیال،نمیخوام با تخیلات مسخرم سرتونو در بیارم.

ایده ی خوبی برای داستانم توذهنمه. ولی می دونم تا بیاد تا بنویسمش یادم میاد که هیچکس این داستان رو نمیخونه. اعصابم خورده. لپتاپم بازه. ولی جرئت اینو ندارم که برم تو ورد و تایپ کنم.

میدونم همه نویسنده ها این فکر و خیال ها تو ذهنشون میاد ولی اونا قدرتشو دارن! اونا تایپش میکنن! ولی من نه، من ترسوام من مطمئنم که مثل همین کتابی که نوشتم و جلوی چش اینم سرانجام هیچ کجاست.

من می ترسم، می ترسم از وقتی که کتاب رو نوشتم ولی هیچ کس نمیخونه. شاید برای همین که این بلاگ رو زدم یا تو

سایت جادوگران عضو شدم تا بقیه پست هام رو بخونن.(اسمم توی سایت پیتر جونزه اگه خواستید بخونید پست هام رو.)

 

 

خیلی مسخرست خیلی. شایدم چون من یه ترسوام.


شب‌هایی رو یادمه که میومدم پیشت و سر میذاشتی روی شونه‌ام. هوا پر می‌شد از بوی شکوفه‌ی گیلاس و باروت. اونم به خاطر تو. یه رگه از موهای فر‌فری‌ات رو توی دستم می‌گرفتم و نوازش می‌کردم. صورتتو نوازش می‌کردم و بعدش گرمای بوسه‌ام روی پیشونیت خاموش می‌شد. مدت زیادی اونجوری می‌موندیم. من، تو، و هوایی که از شدت ما» بودنمون خنک شد و بوی باروت و شکوفه‌ی گیلاس گرفت.

من یادمه؛ بی‌تابی رو، طعم بوسه‌ها رو، تن گرمت که روی بدن سردم آروم می‌گرفت، پیچ‌ و تاب موهات رو، نفس‌های تند خواستن رو، همه‌اش رو یادمه. توی تو گم میشم، توی تو ذوب میشم تا جایی که هیچی ازم نمونه،من غمی میشم که توی تو حل میشه، زمستونی میشم که بهار تو باعث شد به تعادل برسه، زخمی میشم که ظرافتت باعث شد شفا پیدا کنه، گرمایی میشم که خنکای باد بهاریت باعث شد آروم شه. تو بهار منی، سیگار و گلبرگ‌های گلمی.

صدات میاد و میاد و میشینه رو قلبم، خنده‌هات مثل یه هاله‌ی گرم از خوشیه که دور تا دور زندگیمو روشن می‌کنه. تو نور منی. هرکس یه نقطه ضعف داره و نقطه ضعف من اینه که نمیتونم فراموشت کنم، از یادم نمیری، بوی باروتت اطرافم میمونه، گرمای بوسه‌ات روی گونه‌م، جای دستت توی موهام و صدات توی گوش‌ام.

تو بهاری، نور و وزش نسیمی؛ نسیم خنک و زلالی که دورتادورت می‌پیچه و سیاهی رو از روحت می‌کشه بیرون، نوری که صورتت رو روشن می‌کنه. میدونستی جای دستای گرمت روی بازوم موند و پیچ و تاب موهات روی قلبم جا انداخت؟ تو سهم من از دنیایی و من فقط ازت میخوام جوری که نگاهت میکنم نگاهم کنی و بدونی که من همیشه برات هستم. 

هر مشکل دیگه‌ای حل میشه.

 

می‌دانستی رد بوسه‌هایت روی تنم می‌درخشند؟ 

و این تنها نوری‌ست که من پی آن می‌گردم.

این تو نامه‌ی دیشبت بود. برام جالبه که من قبل از تو اصلا دنبال نور نبودم، ولی تو اومدی و باعث شدی زندگیم روشن شه، و حتی رد بوسه‌هامم بدرخشه. جالب نیست؟

 

با عشق، حصار.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها